تو رفتی و حتی پشت سرت را هم نگاهی نکردی ، انگار منتظر بهانه ای بودی برای رفتن بهانه رفتنت ، پولدار شدن و پر و بال گشودن در هوای آزادی بود ، اما خود بهتر از من می دانی که پولدار شدن در سرزمین های بیگانه ، به قیمت از دست دادن خیلی از ارزشهاست و از آزادی کاذب ، از تمام تعلقات زندگی بریده ای و تنها و بی همزبان مانده ای .
می خواهم بدانم آیا به یاد آن روزهای سرشار از امید ، به آن شبهای شیرین که تا سپیده دم به گفتگو می نشستیم ، بحث می کردیم ، قهر می کردیم و دوباره آشتی می کردیم و گاه می خندیدیم ،
اشک ریخته ای ؟
بارها گفته بودی که در زندگی مشترک ، زن و مرد باید با هم شفاف باشند ، اما تو شفاف نبودی . تو پنداشتی و مانند طفلی که اسباب بازی قدیمی اش را می شکند ، مرا شکستی و رفتی در حالی که من تو رو باور کرده بودم . به تو ایمان داشتم. بعد از خدا ، همه امید و هستی ام بودی ، اما حالا با تمام مصایبی که دور از تو تحمل کرده ام ، اگر بگویم فراموشت کرده ام ، دروغ گفته ام .
اگر بگویم دوستت نمی دارم ، دروغ گفته ام. ای کاش تو هم به یاد من و زندگیت دوباره برمی گشتی !